توی تلویزیون یک مستند نشان می داد در مورد شیرهای دریایی.
همین موجوداتی که دستهای کوتاه دارند و انگار تمام عمرشان را باید بخزند. همینها که چشمشان به هیچ آهوی تیزپایی نمیافتد که دلشان بسوزد. هیچوقت سربلندی گوزن را در غروب نخواهند دید، و شکار هیچ پلنگی نخواهند شد. طبیعت برایشان زندانی بنا کرده که در آن سرخوشانه به دیدن ماسههای ساحل و آب دریا خو کرده اند. یک حال جالبی بودند.
و من چه؟
من در زندان تن گیر کردهام. چقدر اینجا اسیرم. چه قدر تم زندگی من به زندان میخورد. چه قدر کانه بردگان فراعنه، میدوم و ایستادهام.
خدایا من دیگر چیزی نمیخواهم. نمیخواهم چیزی بگویم. اصلا مگر من حق اعتراض دارم؟ مگر من حق صحبت دارم؟ وقتی برای من وکیل مدافع و قاضی یکیست، چه بگویم خوب است؟ باید ساکت باشم تا خودت ببری و خودت بدوزی و خودت... آه... کدام مجرمی در دادگاه از قاضی خواسته کمی بغلش کند؟
اوه گاد، پلیز هاگ می تایتلی!