۳۰


توی تلویزیون یک مستند نشان می داد در مورد شیرهای دریایی. 

همین موجوداتی که دستهای کوتاه دارند و انگار تمام عمرشان را باید بخزند. همین‌ها که چشمشان به هیچ آهوی تیزپایی نمی‌افتد که دلشان بسوزد. هیچ‌وقت سربلندی گوزن را در غروب نخواهند دید، و شکار هیچ پلنگی نخواهند شد. طبیعت برایشان زندانی بنا کرده که در آن سرخوشانه به دیدن ماسه‌های ساحل و آب دریا خو کرده اند. یک حال جالبی بودند.

و من چه؟

من در زندان تن گیر کرده‌ام.  چقدر اینجا اسیرم. چه قدر تم زندگی من به زندان می‌خورد. چه قدر کانه بردگان فراعنه، می‌دوم و ایستاده‌ام. 

خدایا من دیگر چیزی نمی‌خواهم. نمی‌خواهم چیزی بگویم. اصلا مگر من حق اعتراض دارم؟ مگر من حق صحبت دارم؟ وقتی برای من وکیل مدافع و قاضی یکی‌ست، چه بگویم خوب است؟ باید ساکت باشم تا خودت ببری و خودت بدوزی و خودت... آه... کدام مجرمی در دادگاه از قاضی خواسته کمی بغلش کند؟

اوه گاد، پلیز هاگ می تایت‌لی!

۱
محمد آل مراد
۰۷ مهر ۲۰:۱۹
این دل سوختنه از رکود،بالاخره یه جا آدم رو میکنه از زندگی روزمرش. والبته باید بسیار اون لحظه رو قدر دونست وگرنه...
دوباره تباهی ...
تا یه لحظه بحرانیه دیگه...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خدا توی بن بست ها بهتر دیده می شود.
توی گذشتن موسی از رود نیل.
توی داستان یوسف و درهای بسته.
توی شکم ماهی.

هروقت سخت شد بدان؛ دارد تمام می شود!


+ کوتیشن ها نقل قول هستند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان