خودم را خسته می کنم،
درست وقتی چشم هایم دیگر بسته می شوند، به دنبال کلمه ای می گردم که زبان مشترک من و تو بشود، نمی شود.
ذهنم داغ می کند.
با زبان سکوت با تو حرف می زنم.
+ گاهی هم با زبان اشک..
خودم را خسته می کنم،
درست وقتی چشم هایم دیگر بسته می شوند، به دنبال کلمه ای می گردم که زبان مشترک من و تو بشود، نمی شود.
ذهنم داغ می کند.
با زبان سکوت با تو حرف می زنم.
+ گاهی هم با زبان اشک..
توی یک داستانی که اصلا هم اسمش را یادم نیست، شخصیت اصلی وقتی ناراحت می شد رنگ چشم هاش هم روشن تر می شد.
توی این چند روز چند نفر بهم گفته اند چشم هام عسلی شده.
آلزایمر، فراموشی نیست.
آلزایمر گم شدن در زمان است. قاطی کردن گذشته و حال و آینده است.
یا صاحبِ زمان!....
کلمات
از قلم تو که جاری می شوند،
کوه می شوند
دشت می شوند
دریا می شوند...
+ هرچیز به مرزهای شخصیتی تو که می رسد، زیبا می شود..