«یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا
بِأَنَّ رَبَّکَ أوْحَىٰ لَهَا»
یک روز به من هم اجازه ی روایت بده خداجان!
«یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا
بِأَنَّ رَبَّکَ أوْحَىٰ لَهَا»
یک روز به من هم اجازه ی روایت بده خداجان!
«وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثینَ لَیْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْر..»
وعده هم وعده های خدا.
خودش دلش نمیآید تمامشان کند.
از بعد از کربلا، زهرا هرشب خواب حرم را میبیند، من خوابِ خوابیدن در موکبها را.
زهرا میگوید هنوز حس میکند سفر خواب بوده.
من هنوز خوابم.
«مادو هم یکبار از بالای گنجهای که دوست داشت ازش بالا بکشد سرید و پایین افتاد.. اصلا همه بچهها میافتند. اینکه چیزی نیست. افتادن قسمتی از فرایند کارآموزی زندگیست... فاجعه از موقعی شروع میشود که بچه ها دیگر نمیافتند!»
👈 خزه: هربر لوپوریه
شاید ته ته ته داستان فقط همین باشد که:
فقط چند موج خرج برمیدارد، تا از ذهن من کاملا پاک شوی.
من ماهی کوچولوی بیحافظه ای هستم.
نمیتوانم باور کنم مادر(س) به جز چادرش چیزی برای من به ارث نگذاشته باشد.
نمیتوانم.
قبلترها که کوچک بودیم، برق که میرفت، بزرگترها میگفتند همینجا بنشین، جایی نرو میخوری زمین.
همینجا نشستهام توی این تاریکی.
حواستان به من هم باشد.
«هَٰذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِن قَبْل»
قبلا دیده بودمش،
ولی ادامه اش را یادم نمیآید پدر..
«قد جعل الله لکل شیء قدرا»
به یقین خدا برای هر چیزی، اندازه ای قرار داده.
حتی فاصله!
مقصر تو نیستی،
مقصر تغییر فصل است
وقتی نتوانی شب ها را زیر آسمان بخوابی، کم کم آسمان فراموشت می شود..
خودم را خسته می کنم،
درست وقتی چشم هایم دیگر بسته می شوند، به دنبال کلمه ای می گردم که زبان مشترک من و تو بشود، نمی شود.
ذهنم داغ می کند.
با زبان سکوت با تو حرف می زنم.
+ گاهی هم با زبان اشک..